یکی از سوالایی که از خودم میپرسم اینه چرا دیگه اتفاق نمیفته؟ خیلی احمقانه به نظر میرسه شایدم، شاید عجیب ولی واقعا وجود داره. یه بخشی از من هست که دیگه نیست. یه بخشی بوده که مرده. با هزارتا پوست اندازی همفراموش نمیشه. فقط یاد میگیریم نادیده بگیریمش. یا بهتره بگم بگیرمش... هر کسی به این مرحله نائل نمیشه، شایدم بهتره . ادم به اتیش نزدیکی نمیکنه. به هر حال، هر وقت میاد یادم بره، باید یاداوریش کنم. بر خلاف میلم. و این عجیب ترین قسمت داستانه، تعامل با انسان های زیادی که شاید همشون یه موقعی ایده الت بودن ولی ... ولی ادامه تعامل با اونا باید چشماتو ببندی... میدونی این حس اون حس نیست، ولی میگی همینه که هست ... خیلی عجیبه با یکی میری بیرون و چند ساعت رو با هم سپری میکنی ولی وقتی میای خونه هیچتصویری ازون ادم تو ذهنت نیست و می ری یهعکس یه ادمدیگرونگاهمیکنی و عجیب تر اینه وقتی ناگهانی و به طور اتفاقی یه نفر دیگرومیبینی.. چند ثانیه فقط... تمام جزییات اون ادم تو ذهنت نقش میبنده. تمام جزییات .از رنگ کفش و لباس بگیر تا عینک و دستبند و کوله. و پوست برنزه. انگار تو جزیی از اونی. میدونی نیستی. خیلی چیزا روکه باید بدونی رو میدونی . اما ... تویه لحظه. همه این اتفاقا تو یه لحظس. بعدشم همونه فقط یه سری چیزا عوض میشه. فقط یه مدت زمان میخوای تا دوباره خودتو ریست کنی و با اون لبخندای ارومت بتونی برگردی به یک ساعت قبلت.
هر وقت احساس میکنم دارم زیاد فکر میکنم یه کاری میکنم. موقع انجام اون کار ، اروم ترین لحظه های این روزای زندگیمه. تا حالا شنیدی یکی بگه من نمیخوام فکر کنم؟؟؟ خیلی احمقانه است. ولی حقیقت داره.
دیوار رنگ کردن و هم یاد گرفتم ....
ساعت شنی که تموم میشه، برش میگردونن... باید دید این ساعت شنی ما اینبار کی تموم میشه...
یه بار دیگه و به طور عجیب تری هم این اتفاق برام افتاده بود. توی هواپیما. از تهران به استانبول. اون پرواز طولانی ترین و سرد ترین پرواز زندگیمبود... تنها هم نبود...
براي تو كه درمان عشقي...برچسب : نویسنده : amirrasgari بازدید : 128